شعری که با اشتیاقی استثنایی خواندیش و اشارت کردی که آن را برسنگ مزارت بنویسند ـ حرمان
خطابه ی بدرود
چون بمیرم ـ ای نمی دانم که ؟ ـ باران کن مرا
در مسیـر خویشـتـن از رهسـپاران کـن مـــــرا
خاک و بـــاد و آتش و آبی کــز آن بسرشتی ام
وامگیر از من روان در روزگـاران کن مـــرا
آب را گیــرم به قــدر قطــــره ای در نیمــــروز
بر گیــاهی در کویــری باد و باران کن مــــرا
مشت خاکــــم را به پابــوس شقایــق ها ببـــر
وین چنین چشم و چراغ نو بهــاران کن مـــرا
بــاد را هم رزم طوفـــان کــن که بیـخ ظـلم را
بر کند از خاک و باز از بی قــراران کن مــرا
خوش ندارم زیر سنگی جاودان خفتن خموش
هر چه خواهی کن ولی از رهسپاران کن مرا
(دکتر شفیعی کدکنی)