رنج «مهندس رضوی» بودن
علیرضا اشراقی
بر امید دانهای افتادهام در دام دوست
حافظ
دوست خوب، دوست مرده است. آلبرکامو اینرا در کتاب سقوط خود نوشته. دروغ چرا؟ کتاب را نخواندهام. فقط شنیدهام و نمیدانم چرا و برای چه این جمله را گفته، چه ترفندی به کار برده و کدام کبرایی را زیر صغری چیده که چنین نتیجه گرفته است.* راستش، جمله مهیبی است. یک جور هول و وحشت میاندازد در دل آدم. زیربار سنگین و سهمگیناش میماند که یعنی چه و منظور چیست. من از ظن خودم یار آلبرکامو شدم. آسمان و ریسمان را به هم بافتم و دیدم میشود با این جمله کذایی همدلی کرد. ما خیلی دم از دوستی میزنیم. در به در دنبال دوست میگردیم. اَمثال نسل من و قبل از من معمولا کتاب آیین دوست یابی اثر دیلکارنگی را هم خواندهاند، بلکه چاره کند، قفل تنهاییشان باز شود و دری به تخته بخورد. خلاصه، تا درخت دوستی کی بر دهد، حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم. غافل از این که دوستی آداب دارد و آدابش رنج و تعب.
چه مرارتها باید کشید تا این آداب را به جا آورد. ناز پرورد تنعم راه به دوست نمیبرد، باید شیوه رندان بلاکش پیشه کنی. اگر لاف دوستی زدی باید سرت را هم چابک و چست ببازی؛ بیآنکه طمعی از لطف بینهایت دوست ببری. به روز سانحه، تیمارخوار و پشتیبانش باشی و به روزگار سلامت، رفیق و یار شفیق. باید دردش به جان خسته داری و دل به غمش بسته. اگر دوست، بهر امتحان، جان طلب کند؛ باید آنچنان برافشانی، کز طلب خجل ماند. دشوارتر از این، نباید گلهای از ابر رحمت دوست بکنی؛ حتی اگر به کشته زار جگرتشنهات نمی هم نداد. اگر دوست ما را به چیزی نخرید؛ به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست. دوستان عیب من بیدل حیران میتوانند بکنند، اما کمتر از گل نباید به ایشان بگویم که مبادا وجود نازکشان آزرده گزند شود. با دوستان مضایقه در عمر و مال نیست. خلاصه، چنان باید فضای سینه را از دوست پر کرد که فکر خویش از ضمیر آدم گم و گور شود.
اینها آدابی بود که دوستی دارد. و بهجایآوردنشان کار آسانی نیست. خربزه دوستی را که خوردیم باید پای لرزش هم بنشینیم. سکه دوستی هم دو رو دارد، یک رویش ابواب رحمت و معونت است و روی دیگرش اسباب زحمت و مؤونت. دوست هم یار شاطر است و هم بار خاطر. نه! به روی مبارکتان برنخورد. کلاه خودتان را قاضی کنید. در این دوره زمانه آن دوستیهای صاف و صادقانه و افلاطونی کم نصیب آدم میشود؛ هر پاکروی که بود تردامن شد. شوخطبعی در این بیت حافظ دستکاری کرده بود که: «پرسیدم از طبیبی احوال دوست گفتا / فی بُعدها عذاب فی قربها السلامه». جای «السلامه» گذاشته بود «الندامه». نبودن و نداشتن دوست، فاجعه است و بودن و داشتنش هم مصیبت. دوستی خرج دارد و خرجش رنج. و چاره چیست جز پیشه کردن شکیبایی.
حالا عرض میکنم که چرا دوست خوب، دوست مرده است. دوست مرده داغی روی دلت میگذارد و بس. کاری به کارت ندارد. توقعی ندارد. باری روی دوشت نمیگذارد. از قید هفت دولت آزادی. دیگر نگران نیستی که مبادا برنجانیاش یا رنجیده شوی؛ فلان حرف را نگویی، مگر زیر زبان و فلان کار را نکنی، مگر در نهان و فلان اندیشه را فاش نکنی، مگر پیش دگران که مبادا به تریش قبای دوست برخورد. نیازی نیست به پند دوست گوش کنی. یا وانمود کنی که پندش را به کار بستهای. دوست مرده نه در رویت گلایه میکند که بخواهی با صبر و حوصله جوابش بدهی و نه پشت سرت. نه تو با او جر و بحث میکنی و نه او با تو از در مخالفت وارد میشود. نگران نیستی که آهسته بروی و بیایی که گربه دوستان شاخت نزند. دیگر نمیخواهد مثل یک خدوم گوش به زنگ باشی که مخدومت چه میگوید. نصف شب از خواب بیدارت نمیکند، پول قرض نمیگیرد. نه به سیگار کشیدنت، نه به دیر آمدنت، نه به منش سیاسیات، نه به بلند خندیدنت، نه به اخم کردنت، نه به خلافکاریهایت، به هیچ چیز کاری ندارد. هیچ گناهی را به رویت نمیآورد و به هیچ وجه ملامتت نمیکند. برای دوستان زنده اینطور نیست. نمیتوانی هر کار که دلت خواست بکنی و خیال کنی همینجوری - هرچه که هستی- بپذیرند و قبولت کنند. نه، باید رعایت کنی. یا نهانروشی کنی، یا خدایی نکرده دروغ بگویی. برای اینکه دلت نمیآید رابطه تان شکرآب شود و از چشم هم بیافتید و رشته دوستی بگسلد.
از دوست مرده آزادی که هر نقلقولی بیاوری. هر دروغی را به او نسبت میدهی و نگران لو رفتن هم نیستی. با خیال راحت، خاطره تعریف میکنی و از دوست مردهات مایه میگذاری. دوست مرده خیلی که زور بزند، فوق فوقش، توی خوابت بیاید و چیزی بگوید که برنجی. اما خواب که مهم نیست. خواب و خیال را میشود خیلی زود فراموش کرد و حتی با خوردن قرصی یا چند جلسه مشاوره، راه ورود هر مردهای را به خواب و خیال بست. دوستان مرده هیچ زحمتی ندارند. فوق فوقش برای رهایی از سرکوفت وجدان، شب جمعه خیرات میدهیم و سر خاک میرویم و فاتحه نثار میکنیم تا آسوده شویم. یا مراسم بزرگداشت میگیریم. یا نامشان را جایی میبریم که خاطرهشان را زنده نگه داریم. همین و بس. مردهها سریعالرضا هستند و خیلی زود کنار میآیند. زودتر از آنچه فکر میکنیم. در سایه مردگان آزادیم که عشرت کنیم و از دوستیها دم زنیم.
آری! گنج دوستی نابرده رنج میسر نمیشود. اما یکی را میشناختم که پنبه این جمله لعنتی آلبرکامو را زده بود. مهندس رضوی، دوست خوب زندهای بود. و چه بد کرد که مرد. اگر به قیاس باشد، من و شاید برخیهای دیگر باید برایش مصداق آن جمله بودیم. که میدانم نبودیم، چون اصلا در قید این صغری و کبری چیدنهایی که برشمردم نبود. مال این حرفها نبود. جَنَمش متفاوت بود. اصلا نمیفهمید که آداب دوستی به جای آوردن رنج دارد. گنج دوستیاش را حاتم وار به همه میبخشید. همانطوری که بودی میپذیرفتت. اگر این طامات و مهملاتی را که بافتم، میشنید، مات و مبهوت نگاهم میکرد. بوداییها میگویند کار کن، بدون اندیشیدن به نتیجه (یعنی: کنش بی خواهش). او دوستی میکرد، بدون هیچ چشمداشتی. اما هر چه سبک و سنگین میکنم، میبینم اگر بخواهم جای او باشم، داغان میشوم. مثل مهندس رضوی بودن رنج دارد و خیلی سخت است. فعلا بسنده میکنم برای آن تک و توک دوستانی که چون او دارم دعا کنم. راستش برای خودم دعا میکنم که از دستشان ندهم. شما هم همینکار را کنید. زندهباد دوستان خوبِ زنده!
* باز هم دروغ چرا؟! نوشتهام بسیار وامدار یادداشتی است که سیدعلیمیرفتاح پیش از این در نشریه مرحومه «کافهشرق» نگاشته بود. در حقیقت، جرح و تعدیلی در آن کردهام و شاخ و برگی دادهام. گفته باشم که دوست خوبی را نرنجانم.
گل باغ رضوی پرپر و اشک آور شد
بار غم بر دل ما و پدر و مادر شد
نوبهاران عجبا محو شد از دیده ی ما
زودُرس فصل خزان خواسته ی داور شد
گرمی محفل ما بود نوای محسن
شاد بودیم از آن لطف و صفای محسن
لب شیرین سخن و پاکدل و خندان رو
قلب ما پر شده از مهر و وفای محسن
محسن ما گل محبوب همه دلها بود
چشمه ی عزت و فضل و ادب و والا بود
عاشقانه همه را غرق محبت می کرد
مهر و لطف و کرمش وسعت دریا بود
سنبل پاکی و نیکی و خردمندی بود
دشمن ظلم و تباهی و ستمکاری بود
حربه اش منطق و صلح و خرد و ایمان بود
خار در چشم یزیدان صفت دوران بود
تو صفای گل و گلزار و گلستان بودی
تو نسیم طرب انگیز بهاران بودی
گلسرای رضوی بی تو دگر خاموش است
مرغ عشق همگان، بلبل بوستان بودی
خاطراتت همه پاینده درون دل ما
یاد بود تو شُکوه و شرف محفل ما
سخنانت همه شیرین و متین و معقول
نام تو تا ابد روشنی منزل ما
زندگینامه ی تو هر ورقش راهنما ست
درس همدردی و افتادگی و مهر و وفا ست
زندگینامه ی تو مشعل تاریکیها ست
رمز خوشبختی و عزّ و شرف و راز بقا ست
عاشقانه همه در سوگِ تو گریان هستیم
از غم رفتن تو سخت پریشان هستیم
محفل امشب ما مرحم سوز دل ما ست
با دلی سوخته در نزد تو مهمان هستیم
آسمان دل برزی شب ظلمانی شد
کلبه اش سرد و خموش و شب بارانی شد
جسم غربت زده اش سوخته در آتش غم
چشم حیرت زده اش دیده ی گریانی شد
مهندس عزیز عزیزی