حرمان

وبلاگ گروهی دوستان مهندس محمد (محسن) رضوی

حرمان

وبلاگ گروهی دوستان مهندس محمد (محسن) رضوی

۲۱) مراسم یادبود زنده یاد مهندس رضوی ـ حرمان

مراسم یادبود زنده یاد  مهندس رضوی فردا پنجشنبه ساعت 5:30 در مؤسسه ی معرفت و پژوهش با سخنرانی استاد ملکیان آغاز می گردد و با سخنرانی دکتر علی اکبر احمدی ادامه می یابد.

نشانی: میدان فلسطین، خیابان طالاقانی غربی، خیابان شهید سرپرست شمالی، کوچه ی تبریز، پلاک 23.

لطفاً دیگر دوستان و علاقه مندان را مطلع کنید. با سپاس فراوان.

[به زودی گزارشی از این مراسم در این وبلاگ درج می گردد  ـ  حرمان]

۲۰) چهل روز می گذرد اما هنوز هم باورم نمی شود ـ مهدی مطهر نژاد

چون مرگ را در آغوش نتوانستم گرفت،
او مهربانانه خود به پیشوازم آمد؛
مسافرانِ ارابه‌ی مرگ
تنها ما بودیم
و ابدیت.

آهسته به‌پیش می‌راندیم؛
شتابی در کارش نبود.
و من
به حرمتِ مرگ
از همه‌چیز (رنج‌ها و لذت‌ها)،
گذشته بودم.

از فراز مدرسه‌ای گذشتیم
که بچه‌ها در گاهِ بازی
جست‌وخیز می‌‌کردند.
عبور کردیم از فرازِ کشتزار‌های پر محصول،
غروب خورشید را هم
پشتِ سر گذاشتیم.

و شاید هم او ما را پشت سر گذاشت؛
شبنم‌های شبانگاهی
سرد و لرزان
و تنها تن‌پوش ِ من
لباس ِ عروسی‌ام.
و شالِ گردنم
تور عروسی.

دربرابر منزلگاهی ایستادیم
که نبود جز
برآمدگی‌ای بر روی زمین
با سقفی که
به‌سختی نمایان بود.
و باقی ِ خانه
ریشه در زمین داشت.

با این‌که‌‌ از آن زمان،
قرن‌ها می‌گذرد
اما هنوز کوتاه‌تر از آن روزی به نظر می‌رسد
که برای نخستین‌‌بار دریافتم،
ارابه‌ی مرگ به سوی جاودانگی می‌شتابد.

امیلی دیکنسون

خودم این وبلاگ را به مسعود پیشنهاد دادم و این وبلاگ را ساختم اما پس از ۴۰ روز که از نبودت می گذرد به زحمت توانستم که خود را راضی کنم و به خود جرات دهم چیزی بنویسم. برای تو و به احترام تو.

ننوشتم تا باورم نشود که از میان ما رفته ای و چه رفتن سریعی.

هنوز هم باورم نمی شود اما چهلمین روز درگذشتت را به سوگ نشسته ام و فکر می کنم این چرخ سرنوشت چگونه دوستانمان را از میان ما می برد و ما هنوز هم بی خبریم.

مهدی مطهری نژاد

۱۹) او فرزند دوست داشتنی بهار بود ـ مریم محمد کریمی

نمی دانم چه بگویم! روزی نیست که بی یادش سر کنم و لحظه ای نیست که او را حاضر در کنارم نبینم. من شاگردی بازیگوش بودم که می پندارد کتابش همیشه هست و برای جواب سوالهایش می تواند هر لحظه به آن رجوع کند، فکر می کردم محمد همیشه هست و می توانم هر وقت که دلتنگ بودم به سراغش بروم و او با تردستی همیشگی اش گره از مشکلم می گشاید. دریغ...

حالا منم تنها که باید با کندی ذهنم هر لحظه دست و پنجه نرم کنم و جواب های نغزش را که هر کدام  دری به رویم گشوده بود در دهلیز های پیچ در پیچ مغزم  جست و جو کنم.

او فرزند دوست داشتنی بهار بود، برای همین هم همیشه دغدغه ی رویش و شکفتن داشت و برای همین هم بود که بهار به هیچ فصل دیگری اجازه نداد تا او را در آغوش کشد!

 

مریم محمد کریمی

 

۱۸) زمین را بسیار دوست می داشت ـ حرمان

نمی دانیم که او چند تولد داشت و این تولد ها هر کدام چه سرشتی داشتند، اما تولد زمینی اش نیمه ی بهار بود؛ پانزدهم اردیبهشت 1343. او زمین را بسیار دوست می داشت و مسلّم تولد زمینی اش را. چشمان بیدارش همواره به آسمان و ستاره خیره بود و پاهای استوارش بر زمین و سنگِ خاره بود. آسمان و زمین هر دو محبوبش بودند و او هم محبوب آن دو. عاقبت نیز در تولدی بهاری، نهم فروردین 1387، دامن کشان از میانمان به پیش شان رفت. آسمان روحش را رُبود و زمین کالبدش را در کام گرفت تا تولدی دوباره یابد و خاطرِ زمینی و عارضِ آسمانی اش باز حافظِ ما باشد. اینک در سالروز تولد زمینی او، شعر «زمین» از احسان طبری که او بارها آن را با خود زمزمه کرده بود و برای دوستان و فرزندانش نیز خوانده بود، به همه ی دوستدارانش پیشکش می شود.

حرمان

 

زمین

 

زمین که گورگاه و زادگاه زندگان،

سرشتگاهِ بودنی است،

چو اژدهای جادوئی،

برآوَرَد ز ژرفنای خود،

بساطِ نغز خرّمی.

سپس به کام درکِشد،

هر آنچه بر بساط هِشته بُد،

به بادِ مرگ می دهد،

هر آنچه را که کِشته بُد.

به سوی اوست،

بازگشت برگها و غنچه ها.

به سوی اوست،

بازگشت چشمها و دستها.

از او بُوَد،

سرشته ها، گسستها.

به معبد شگرفِ اوست،

آخرین نشستها.

مشو غمین!

که این زمینِ نا امین،

چو رهزنی،

به جاده های زندگی،

کند کمین،

که تا تنی نهان کند،

به متن سرد خود.

کنون که بر زمین رَوی روان،  

جوان کن از فروغ زندگی.

کنون که بر زمین چَمی،

دمی، نمی، ز اشک خود،

به خاک وی نثار کن.

بر این زمینِ پیر،

گورگاه و زادگاه خود،

گذار کن!

از او بخواه همتی،

که تا بر آن رونده ای،

نپیچی از سبیل مردمی، دمی.

چو مرگ بی امان رسَد ز راه،

چون درندگان،

چنان به گور خود رَوی،

که از بَرَش نرُویَد آه!

یا که گیاه لعنتی،

زتو، به زیر پای زندگان.  

زمین ز گنج نغز خود،

تو را نثار داده است،

شکفتگی و خرمی،

به هر بهار داده است.

ز موج نیلگونِ بحر،

صید کن نصیبِ خود.

به چرخ لاجوردِ دهر،

پر بکِش به طیبِ خود.

ز جادوی گیاهها،

بدست کن طبیب خود.

نه گورگاه،

کارگاه آدمیست این زمین.

همو برادر تو، مادر تو، یاور توست،

سرای آشنای گرم مهرپرور توست.

بر این زمین عبث مرو!

بیافرین، بیافرین.!!

                                                                        

۱۷) دستی کاش کنار می زد ابرهای تیره را ـ آتوسا پناهی

خطوط نشسته در خواب

نقش کشیده ی جنون را

بیدار می کند آرام.

 

ایستاده ای کنار

غامض تر از خیابان و خواب

خیره به انعکاس خاک و آفتاب

 

و مرگ

   گرم می کند

در دست های سرد خود

سیب های سرخ سرمازده ات را.

 

در خلجان بغرنج فصل ها

دستی کاش

کنار می زد ابرهای تیره را.

آتوسا پناهی