عمر پا بر دل من می نهد و می گذرد
خسته شد چشم من از این همه پاییز و بهار
نه عجب گر نکنم بر گل و گلزار نظر
در بهاری که دلم نشکفد از خنده یار
هنوز نتوانسته ام ذهن و روانم را به روز کنم، همه آنچه گذشت را در ذهنم مرور می کنم، با سرعتی عجیب و درماندگی رقت آور:
اولین دیدار،
یادت هست. . . جلسه ای علمی به همت مسعود عزیز، حضوری پر جلوه، و همراهی و همپایی از تو، انرژی تمام نشدنی ات و قدرتت در تحلیل مسایل.
وه که چه شنیدنی بود فریاد فروخفته ات، یادت هست؟ و از این پس جستجویت می کردیم در لحظات، لحظات ناب حرکت.
به هنگام باز افتتاح کانون جوانان. . .، آه راستی شب یلدای آنجا را یادت می آید؟ سفر های گاه و بی گاهمان، جوش و خروشت، امان از این تصاویر متناقض: شیرین و درد آور،
و ناگهان بهار،
و جای خالی تو . . .
آه از این تقدیر،
آه از تو نازنین.
امین هاشمی