نمی دانم چه بگویم! روزی نیست که بی یادش سر کنم و لحظه ای نیست که او را حاضر در کنارم نبینم. من شاگردی بازیگوش بودم که می پندارد کتابش همیشه هست و برای جواب سوالهایش می تواند هر لحظه به آن رجوع کند، فکر می کردم محمد همیشه هست و می توانم هر وقت که دلتنگ بودم به سراغش بروم و او با تردستی همیشگی اش گره از مشکلم می گشاید. دریغ...
حالا منم تنها که باید با کندی ذهنم هر لحظه دست و پنجه نرم کنم و جواب های نغزش را که هر کدام دری به رویم گشوده بود در دهلیز های پیچ در پیچ مغزم جست و جو کنم.
او فرزند دوست داشتنی بهار بود، برای همین هم همیشه دغدغه ی رویش و شکفتن داشت و برای همین هم بود که بهار به هیچ فصل دیگری اجازه نداد تا او را در آغوش کشد!
مریم محمد کریمی
وبلاگ غم انگیز وجالبی شده
کاش من می شناختمشون
آدمی که اینقدر خوب بوده