چون مرگ را در آغوش نتوانستم گرفت،
او مهربانانه خود به پیشوازم آمد؛
مسافرانِ ارابهی مرگ
تنها ما بودیم
و ابدیت.
آهسته بهپیش میراندیم؛
شتابی در کارش نبود.
و من
به حرمتِ مرگ
از همهچیز (رنجها و لذتها)،
گذشته بودم.
از فراز مدرسهای گذشتیم
که بچهها در گاهِ بازی
جستوخیز میکردند.
عبور کردیم از فرازِ کشتزارهای پر محصول،
غروب خورشید را هم
پشتِ سر گذاشتیم.
و شاید هم او ما را پشت سر گذاشت؛
شبنمهای شبانگاهی
سرد و لرزان
و تنها تنپوش ِ من
لباس ِ عروسیام.
و شالِ گردنم
تور عروسی.
دربرابر منزلگاهی ایستادیم
که نبود جز
برآمدگیای بر روی زمین
با سقفی که
بهسختی نمایان بود.
و باقی ِ خانه
ریشه در زمین داشت.
با اینکه از آن زمان،
قرنها میگذرد
اما هنوز کوتاهتر از آن روزی به نظر میرسد
که برای نخستینبار دریافتم،
ارابهی مرگ به سوی جاودانگی میشتابد.
امیلی دیکنسون
خودم این وبلاگ را به مسعود پیشنهاد دادم و این وبلاگ را ساختم اما پس از ۴۰ روز که از نبودت می گذرد به زحمت توانستم که خود را راضی کنم و به خود جرات دهم چیزی بنویسم. برای تو و به احترام تو.
ننوشتم تا باورم نشود که از میان ما رفته ای و چه رفتن سریعی.
هنوز هم باورم نمی شود اما چهلمین روز درگذشتت را به سوگ نشسته ام و فکر می کنم این چرخ سرنوشت چگونه دوستانمان را از میان ما می برد و ما هنوز هم بی خبریم.
مهدی مطهری نژاد
سواد دیده ی غمدیده ام به اشک مشوی
که نقش خیال خال تو ام هرگز از نظر نرود
روزها می رود و هر روز برایم زنده تر از دیروزی....