بیداری
عباس اسکوئیان
«زنی با کودکی در آغوش به پیش بودا میآید و از او میخواهد تا فرزند مردهاش را زنده کند. بودا از او میخواهد تا دارویی را از خانهای بگیرد که در آن هیچکسی نمرده است. او به جستجوی آن دارو به تمام خانهها سر میزند و در نهایت آرام میشود. او پیام بودا را دریافته بود.»
داستان زندگی بودا و بیداری او پس از آنکه سالها در ناز و نعمت در قصری و به دور از مردم عادی و رنجهایشان زیسته بود حکایت کسی است که با دیدن بیماری، پیری و مرگ از قصر پوشالی شادیهای ناپایدار میگریزد و راهی را میجوید تا انسانها هر چه کمتر رنج ببرند تلاش او به هر کجا انجامیده باشد در مقابل سودای شناسایی هستیای قرار میگیرد که هدف بیشتر فیلسوفان بوده است شاید بتوان گفت که تاریخ اندیشه بشر تجلی دو حرکت است شناسایی و رهایی؛ جمعی چون بیشتر فلاسفه غربی در پی دستیابی به معرفت صحیح بودهاند و گروهی دیگر مانند بزرگان فرهنگ شرق، به رنج و راه رهایی از آن پرداختهاند.
اما رنجی که از مرگ خود و دیگران میبریم نه قابل پیشگیری و نه قابل درمان است آری میتوان مرگ را به تاخیر انداخت اما نمیتوان با قطعیت آن جنگید شاید لازم باشد این سؤال را هم از خود بپرسیم که آیا خلاص شدن از مرگ خوب است؟ زندگی چگونه میبود اگر ما نمیمردیم؟ اما آیا طرح این سؤال هم راهی برای معنا دادن به مرگ و آرامش بخشیدن به خودمان نیست؟
بشر گاه کوشیده است تا به حقیقت سخت و سرد مرگ معنایی ببخشد تا تحمل آن آسانتر شود و گاه با طرح ایدهای رواقی، تلاش برای تغییر خود را، بجای تلاش برای قلب ماهیت مرگ قرار داده است کمتر کسی به فکر جنگیدن با مرگ میافتد و بیهوده نیست که ایده جنگیدن با مرگ آنگونه فرهنگها را در سیطره خود قرار نداده است که طرح کنار آمدن با آن یا تفسیر خاصی از آن. اما با این حال، حجم قابل توجهی از اسطورهها به جاودانهشدن میرایان اختصاص یافته که حاکی از این میل همیشگی برای غلبه بر مرگ بوده است؛ هرکول پس از گذشتن از مراحل بسیار سخت، در نهایت از قالب خاکی بیرون میآید و از خدایان میشود تا زندگیای جاودان بیابد. خضر در اسطورههای ما به همراه اسکندر و لشکرش، با سختی بسیار از ظلمات میگذرند تا به آب حیات برسند خضر زودتر به آب حیات میرسد و از آن مینوشد و به این خاطر هنوز زنده است. اینها هوس جاودانه شدن را در ما بیان میکنند
اما اکثر انسانها این حقیقت را پذیرفتهاند که گریزی از مرگ نیست اما انسان تسلیمشده دربرابر مرگ چه میکند؟ برخی با آن کنار نمیآیند و فریاد اعتراضشان بلند است.
جامی است که عقل آفرین میزندش
صد بوسه ز مهر بر جبین میزندش
این کوزهگر دهر چنین جام لطیف
میسازد و باز بر زمین میزندش
زندگی آنان دربرابر سد مرگ معنای خود را از دست میدهد؛ عدهای خودکشی میکنند، برخی افسرده میشوند، و شاید در فقدان پایههای ثابت برای نظامهای ارزشی خود، به رفتارهای غیرطبیعی یا خشن روی بیاورند. خلاصه اینکه یا به خود آسیب بزنند و یا به دیگران. این اعتراض و ناسازگاری در مواجهه با مرگ عزیزان و دوستان نیز رخ مینماید در قسمت اول از مجموعه دهفرمان اثر کیشلفسکی، پدر پاول که به خدا و روح اعتقادی ندارد در مواجهه با مرگ ناگهانی فرزندش، با خشم به سوی کلیسا میرود و شمع را بر تمثال مسیح خرد میکند او معترض است اما نمیداند به چه کسی باید اعتراض کند باورهایی که زمانی از آنها گریزان بوده اینک گریزگاه او شدهاند، البته شاید نتوان گفت که او از این طریق دنبال تسکینی بوده است اما این عکسالعملی قابل تصور از کسی است که دنبال مقصری میگردد تا گناه مرگآفرینی را به گردن او بیندازد. اما گاه ناسازگاری خود را در قالب اعتراض نشان نمیدهد بلکه آثاری چون رفتارهای غیرطبیعی و یا در وضع شدیدتر روانپریشی را در پی میآورد. بویژه در زمانی که ضربه مرگ، ناگهانی باشد و یا آنکه جایگاه و یا سن فرد متوفی، درک و تحمل مرگ او را دشوارتر کند، این پیامدها را بیشتر میتوان دید. همه ما تجربیاتی از این دست را لااقل درباره دیگران داریم مخصوصا مادران در فوت فرزندانشان، چنین واکنشهایی از خود بروز میدهند و این البته در فضای سنتی که وابستگیها بیشتر است بیشتر رخ مینمایاند. این رفتارهای کنترلناشده در تعالیم دینی و معنوی مورد نکوهش قرار گرفتهاند و بلکه اساسا رفتار معترضانه یا ناسازگارانه دربرابر مرگ، جایگاهی پسندیده از دیدگاه آنان ندارد. منع رفتارهایی مانند خراشیدن صورت یا گریبان دریدن و بلکه شیون و ناله به افراط، ناظر به چنین نوع واکنشهایی است.
هرچند باید اذعان کرد که واکنشهای ناسازگارانه و یا معترضانه تا حد زیادی آنی و کنترلناشدهاند و بنابراین شاید توصیههایی دینی و معنوی درباره آنها بیفایده به نظر برسد، اما توجه به این نکته لازم است که میان تسلی در هنگامی که فرد سوگوار است و تلقیای که باید به تدریج در انسان شکل بگیرد تفاوت بسیاری است. فرد سوگوار شاید در وضعی به سر نبرد که تحلیلها و تفسیرهای نو در مورد مرگ و یا یادآوری تلقیهای پیشین، به او تسلی دهد، اما اگر اندیشیدن به مرگ همانگونه که در سنت دینی ما بر آن بسیار تاکید شده به یک برنامه در زندگی انسان بدل شود و یا توان روانی در مقابله با مشکلات تقویت شود و شخصیتی قوی و واجد ضبط نفس بدست آید واکنشهای بعدی تا حدی قابل کنترل خواهند بود.
در مقابلِ دیدگاه ناسازگارانه و معترضانه، انسانهایی که در برابر حقیقتِ مرگ تسلیم شدهاند دو راه را برای مواجهه با آن در پیش گرفتهاند:
1) گروهی چندان در پی معنا دادن به آن نیستند و با صورت ظاهری آن روبرو میشوند این نگاه البته ضرورتا نگاهی غیر معنوی نیست اما برای آنکه تلقی مادی از جهان دارد پذیرفتنیتر است
دیدگاه رواقی از این جمله است وقتی بپذیری که نمیتوانی با مرگ دست و پنجه نرم کنی و تغییری در آن بدهی بهترین راه حل کنار آمدن با آن خواهد بود مانند پرندهای که بعد از بارها کوبیدن خود به میلههای قفس در مییابد که راه گریزی نیست و آسوده به کناری مینشیند و دیگر تقلایی نمیکند. سکون و آرامشی که پس از دریافتن این حقیقت بدست میآید که با مرگ نمیتوان جنگید انسان را به دامان زندگی عادی بر میگرداند اما این بار نه با التهاب در اینباره که چه پیش خواهد آمد. میتوان به مرگ نیندیشید. وقتی نمیتوانی کاری درباره آن، انجام دهی، فکر کردن به آن هم ضرورتی نخواهد داشت، مخصوصا اینکه شاید پرداختن به آن باعث تلخکامی شود. بنابراین یکی از راههای رسیدن به آرامش در مواجهه با مرگ این خواهد بود که به آن نیندیشیم.
اما روبرو شدن با حقیت عریان مرگ، همیشه به گردن نهادن به آن نمیانجامد درست است که ما نمیتوانیم کاری در قبال مرگ بکنیم اما فهم مرگ اثر عظیمی بر مساله معنای زندگی ما میگذارد مرگ ما از نگاه کسی چون سارتر معنایی ندارد اما معنا را از زندگی میستاند اما دیگر برگشتی در کار نخواهد بود تحولی که در فرد رخ میدهد نوعی بیاعتنایی به معانی از پیش تعیینشده قبلی است و این حتی میتواند بر سوگواری فرد که تابع بسیاری مفاهیم اجتماعی است تاثیر بگذارد و رفتار کنترلشدهتر و بلکه سردتری را به او ببخشد. سارتر البته به مسؤولیت اخلاقی در قبال دیگران قائل است اما این نوع نگاه میتواند شکل بیاعتنایی حادی را به خود بگیرد همچنانکه در رمان دیوارِ سارتر، وقتی پابلو با واقعیت مرگ خود روبرو میشود در مییابد که وقتی حیاتش به اتمام میرسد دیگر زندگی ارزشی ندارد او از زبان پابلو لحظه ای که در اتاق اعدام در انتظار مرگ است، میگوید: «در وضعی که بودم، اگر میآمدند و به من میگفتند که میتوانم راحت به خانه بروم و زندگی ام مصون خواهد بود این هم از خونسردیام نمیکاست. وقتی که آدم خیال موهوم ابدیت را از دست داده، چند ساعت یا چند سال انتظار فرقی نمیکند». در این وضع دغدغه و مسؤولیت تنها برای تو و برای آنچه میتوانی بشوی، معنا دارد. شکل افراطیتر این بیاعتنایی را در مان بیگانه کامو میتوان دید قهرمان قصه به مرگ مادر خود بسیار بیاعتناست و تنها چند آداب صوری را آنهم با بیرغبتی انجام میدهد این اتفاق حتی در برنامه عیاشیاش هم تغییری ایجاد نمیکند و این البته از سر بیمعنایی زندگی برای اوست و نه کنار آمدن با مرگ.
2) در برابر این گروه، عدهای سعی میکنند به مرگ چهرهای جدید ببخشند:
الف) برخی از آنان در تلقی تاریخی از مرگ تشکیک میکنند و میپرسند آیا مرگ اساسا چیز بدی است که باید برای آن فکری کرد؟ آیا مانعی است که بر سر راه زندگی ما مشکل ایجاد کرده است؟ آنها میخواهند بگویند مرگ چیز مفیدی است و اگر واقعاً از منافع آن آگاه شویم دیگر از آن نمیگریزیم. در داستان جستجوی آب حیات که در بالا آمد اسکندر پس از خضر به آب حیات میرسد اما پیش از نوشیدن آن، با تعدادی پیرمرد سالخورده روبرو میشود که پیری آنها را در هم شکسته بود و در وضع رقتباری به سر می بردند از آنها پرسید چرا به این حال و روز افتادهاند آنها جواب دادند که از آب حیات نوشیدهاند و حالا آرزوی مرگ میکنند تا از این وضع خلاص شوند اما نمیمیرند. اسکندر با دیدن آنها از قصدش منصرف میشود و عطای آب حیات را به لقایش میبخشد البته پیر ماندن در عین جاودانگی را عامل انصراف اسکندر میداند اما از نگاه دیگران، مرگ خود عنصر معنابخش به زندگی ماست و بدون آن زندگی ما کرخت و بیمعنا میشود این مساله محور کارهای هنری بسیاری بوده است مثلا در صحنهای از فیلم ؟؟؟ که انیمیشنی حول محور مرگ است، دکتر مولر میگوید اگر مرگ نباشد زندگی بیمعنا میشود و در نهایت خودش را قربانی میکند تا راز جاودانگیای را که بدست آورده فاش نشود و پلیسی که تلاش بسیاری کرده تا زنی را نجات دهد در نهایت وقتی میفهمد که او تنها کسی است که این راز را میداند و میخواهد از طریق آن جاودانه شود، او را میکشد. سهراب سپهری به خوبی این مسأله را در صدای پای آب بیان کرده است: «و اگر مرگ نبود، دست ما در پی چیزی میگشت.»
ب) جمع دیگر با وجه آزاردهنده مرگ به مقابله بر نمیخیزند بلکه سعی میکنند تا با تعریفی نو از مرگ، رنگ تلخی را از آن بزدایند و اینکار را معمولا از طریق برگرفتن معنای پایانبخشی مرگ از آن انجام میدهند ادیان و مذاهب همواره به پیروان خود اینطور القا میکنند که مرگ جز یک مرحله از حیات بشر که او را به جاودانگی پیوند میدهد نیست. وضع ما در این دنیا مانند کودکی در زهدان مادر است و مرگ به مانند تولد هر چند شاید دردناک به نظر برسد اما دریچه جهانی نو را به روی ما میگشاید تعابیر اینچنینی آنقدر فراوانند که مراجعه به هر متن دینیای نمونههایی از این نگاه را نشان خواهد داد در قرآن کریم از خلقِ مرگ سخن به میان آمده: «الذی خلق الموت و الحیوٰة» مرگ در اینجا مانند مرحلهای از زندگی است که قابل خلق است نه آنکه معدوم کردن چیزی باشد بنابراین از نگاه دینی از مرگ نمیتوان تلقی نابودی داشت. بسیاری از طریق همین نگاه دینی و معنوی در برابر مرگ عزیزان خود تاب آوردهاند و آرامش و سکون باورنکردنی از خود بروز دادهاند فرزندان خود را به کام مرگ فرستاده و افتخار کردهاند و حتی نگریستهاند. یا حتی داستان زنی که در عصر پیامبر، مرگ فرزندش را به شیوهای شگفتانگیز به شوهر خود اطلاع میدهد و میگوید این امانتی از جانب خدا بود که از ما گرفت. اینها اتفاقاتی است که در فضای ایمان قوی دینی رخ میدهد و نمیتوان از آن غافل بود. بلکه برخی مکاتب فکری و سیاسی نیز با تلقی خاصی که از جاودانگی به دست میدهند پیروان خود را به جانفشانی و اطرافیان آنها را به تحمل مصیبت فوت آنان فرا میخوانند.
همه آنچه گفته شد باز هم شکاف میان آنچه در هنگام مصیبت برای فرد سوگوار رخ میدهد و نگاههای نظری را نخواهد پوشاند. توصیهها و تفسیرها البته یاریرسانند اما از دور دستی بر آتش فراق دارند و حتی ایمان قوی هم اگر چه به مقدار قابل توجهی از آثار بیرونی مصیبت میکاهد اما چندان بر آتش درون آبی نمیافشاند و رنج را تسکین نمیدهد. آنچه در کنار باورهای دینی و معنوی به یاری فرد سوگوار میآید ساز و کارهای روانی و اجتماعی است که طی قرنها در جامعه ریشه گرفتهاند غلبه بر تنهایی پس از فراق، در کنار دیگران و معطوف شدن توجه از مصیبتِ مرگ به امور دیگر ولو آنکه خودِ مراسم سوگواری یا حواشی آن باشد تجربه اجتماعیای است که امتحان خود را پس داده است.
سلام دوست عزیز
وبلاگ جالبی داری خوشحال میشم
نظرت را در مورد وبلاگ خودم بدونم
موفق باشی
آیینه شکسته ......