حرمان

وبلاگ گروهی دوستان مهندس محمد (محسن) رضوی

حرمان

وبلاگ گروهی دوستان مهندس محمد (محسن) رضوی

۱۹) او فرزند دوست داشتنی بهار بود ـ مریم محمد کریمی

نمی دانم چه بگویم! روزی نیست که بی یادش سر کنم و لحظه ای نیست که او را حاضر در کنارم نبینم. من شاگردی بازیگوش بودم که می پندارد کتابش همیشه هست و برای جواب سوالهایش می تواند هر لحظه به آن رجوع کند، فکر می کردم محمد همیشه هست و می توانم هر وقت که دلتنگ بودم به سراغش بروم و او با تردستی همیشگی اش گره از مشکلم می گشاید. دریغ...

حالا منم تنها که باید با کندی ذهنم هر لحظه دست و پنجه نرم کنم و جواب های نغزش را که هر کدام  دری به رویم گشوده بود در دهلیز های پیچ در پیچ مغزم  جست و جو کنم.

او فرزند دوست داشتنی بهار بود، برای همین هم همیشه دغدغه ی رویش و شکفتن داشت و برای همین هم بود که بهار به هیچ فصل دیگری اجازه نداد تا او را در آغوش کشد!

 

مریم محمد کریمی

 

۱۸) زمین را بسیار دوست می داشت ـ حرمان

نمی دانیم که او چند تولد داشت و این تولد ها هر کدام چه سرشتی داشتند، اما تولد زمینی اش نیمه ی بهار بود؛ پانزدهم اردیبهشت 1343. او زمین را بسیار دوست می داشت و مسلّم تولد زمینی اش را. چشمان بیدارش همواره به آسمان و ستاره خیره بود و پاهای استوارش بر زمین و سنگِ خاره بود. آسمان و زمین هر دو محبوبش بودند و او هم محبوب آن دو. عاقبت نیز در تولدی بهاری، نهم فروردین 1387، دامن کشان از میانمان به پیش شان رفت. آسمان روحش را رُبود و زمین کالبدش را در کام گرفت تا تولدی دوباره یابد و خاطرِ زمینی و عارضِ آسمانی اش باز حافظِ ما باشد. اینک در سالروز تولد زمینی او، شعر «زمین» از احسان طبری که او بارها آن را با خود زمزمه کرده بود و برای دوستان و فرزندانش نیز خوانده بود، به همه ی دوستدارانش پیشکش می شود.

حرمان

 

زمین

 

زمین که گورگاه و زادگاه زندگان،

سرشتگاهِ بودنی است،

چو اژدهای جادوئی،

برآوَرَد ز ژرفنای خود،

بساطِ نغز خرّمی.

سپس به کام درکِشد،

هر آنچه بر بساط هِشته بُد،

به بادِ مرگ می دهد،

هر آنچه را که کِشته بُد.

به سوی اوست،

بازگشت برگها و غنچه ها.

به سوی اوست،

بازگشت چشمها و دستها.

از او بُوَد،

سرشته ها، گسستها.

به معبد شگرفِ اوست،

آخرین نشستها.

مشو غمین!

که این زمینِ نا امین،

چو رهزنی،

به جاده های زندگی،

کند کمین،

که تا تنی نهان کند،

به متن سرد خود.

کنون که بر زمین رَوی روان،  

جوان کن از فروغ زندگی.

کنون که بر زمین چَمی،

دمی، نمی، ز اشک خود،

به خاک وی نثار کن.

بر این زمینِ پیر،

گورگاه و زادگاه خود،

گذار کن!

از او بخواه همتی،

که تا بر آن رونده ای،

نپیچی از سبیل مردمی، دمی.

چو مرگ بی امان رسَد ز راه،

چون درندگان،

چنان به گور خود رَوی،

که از بَرَش نرُویَد آه!

یا که گیاه لعنتی،

زتو، به زیر پای زندگان.  

زمین ز گنج نغز خود،

تو را نثار داده است،

شکفتگی و خرمی،

به هر بهار داده است.

ز موج نیلگونِ بحر،

صید کن نصیبِ خود.

به چرخ لاجوردِ دهر،

پر بکِش به طیبِ خود.

ز جادوی گیاهها،

بدست کن طبیب خود.

نه گورگاه،

کارگاه آدمیست این زمین.

همو برادر تو، مادر تو، یاور توست،

سرای آشنای گرم مهرپرور توست.

بر این زمین عبث مرو!

بیافرین، بیافرین.!!

                                                                        

۱۵) دردمند بودن نیز با تو آسانتر بود ـ دنیا کیهانی

ای دریغا، ای دریـغا، ای دریـغ

کانچنان ماهی نهان شد زیر میغ

 

نمی دانم بیشتر حسرت کدام را می خورم... روزهایی که رفتند، یا روزهایی که نیامدند و نمی آیند. نمی دانم دلم برای چه بیشتر تنگ شده... خنده هایت یا افکارت... یا بودنت... تو رفتی و نپرسیدی که آیا دوستانت بدون تو زیستن را بلدند یا نه...          

"بی همگان بسر شود، بی تو بسر نمی شود"...

کاش!..کاش!..کاش!...کاش آنقدر بزرگ شده بودم تا "شب صحبت" را غنیمت می شمردم. کاش آنقدر بچه بودم که نمی فهمیدم درد چیست. در دلم داغ غریبی است. نمی توام به تو بیندیشم و لبخند نزنم. نمی توانم عکست را ببینم و نگریم. دردمند بودن نیز با تو آسانتر بود. چه زود رفتی!... باورم نمی آید...

تو رفتی و من بهت زده که آیا تو را دوباره خواهم دید؟

                                             کفر می گویم....تو هستی!

دنیا کیهانی

 

۱۲) درختی کهن بود با ســـایه ای خوش ـ محمد کیهانی

محمد جهانبخت عزیز!

نامه ات را به مهندس خواندم. چه صمیمانه او را مهندس خطاب کرده بودی. اگرچه هیچ عنوانی بر قامت استوار و پر شهامت او برازنده نبود، اما او فروتنانه و بی زبان به ما اجازه  داد تا او را «مهندس» بنامیم. شد آنچه شد. این نام عام به نامی خاص مبدَّل شد. محمد جان! اشکهایی که در این مدتِ فراق از چشمهای ما سرازیر شد پرمعناتر از خنده هایی بود که در کنار او سر می دادیم. شوری که تصور حضور او به ما بخشید، حاضرتر از حضور جسمانی او بود. محمد جان! آیا تو نیز چون من به این نتیجه رسیده ای که قدرش را ندانستیم؟

 

درختی کهن بود با ســـایه ای خوش

لمیـدیــم در ســـایه اش روزگــــاری

چه خوش بود در سایه اش زندگانی

کنـون در فراقـش کنیـم بی قــــراری

 

محمد! مهندس را از دست دادیم. در این غم شانه هایت را برای گریستن از من دریغ نکن!

 

محمد کیهانی

۱۱) جمعی را با خود همراه می کردی ـ دلاوریان و دادور

بنام داور

 

 

شور شیرین حیات،

            بوی عطر نارنج،

                  گرمی دست امید،

                             حس خوب لبخند. . .

                                                        همه را برد که برد

                                                                                و خدا رفت که رفت. . .

به یاد می آورم که همیشه لبخند می زدی و گرمای حرفهای دلگرم کننده ات را به دستهایمان می دادی،

به یاد می آورم که گاهی چنان در سکوت فکر می کردی که گویی در فضای نابی سفر می کنی

به یاد می آورم که لحظاتی کوتاه و با لبخندی، جمعی را با خود همراه می کردی و چه شیرین بود. . .

به یاد می آورم که همه کس برایت دوست بودند و تو برای دوستانت همه کس . . .

                  

             

                        و با اینهمه یاد ها و خاطره ها چگونه بپذیریم

                         تو را از دست داده ایم و از دست  داده ایم

 

محسن عزیز،

     تو را بخدا آنجا که هستی،  به یاد ما باش!

 

دلاوریان ـ دادور