حرمان

وبلاگ گروهی دوستان مهندس محمد (محسن) رضوی

حرمان

وبلاگ گروهی دوستان مهندس محمد (محسن) رضوی

۱۵) دردمند بودن نیز با تو آسانتر بود ـ دنیا کیهانی

ای دریغا، ای دریـغا، ای دریـغ

کانچنان ماهی نهان شد زیر میغ

 

نمی دانم بیشتر حسرت کدام را می خورم... روزهایی که رفتند، یا روزهایی که نیامدند و نمی آیند. نمی دانم دلم برای چه بیشتر تنگ شده... خنده هایت یا افکارت... یا بودنت... تو رفتی و نپرسیدی که آیا دوستانت بدون تو زیستن را بلدند یا نه...          

"بی همگان بسر شود، بی تو بسر نمی شود"...

کاش!..کاش!..کاش!...کاش آنقدر بزرگ شده بودم تا "شب صحبت" را غنیمت می شمردم. کاش آنقدر بچه بودم که نمی فهمیدم درد چیست. در دلم داغ غریبی است. نمی توام به تو بیندیشم و لبخند نزنم. نمی توانم عکست را ببینم و نگریم. دردمند بودن نیز با تو آسانتر بود. چه زود رفتی!... باورم نمی آید...

تو رفتی و من بهت زده که آیا تو را دوباره خواهم دید؟

                                             کفر می گویم....تو هستی!

دنیا کیهانی

 

۱۴) جایگزین نخواهی داشت ـ حرمان


شباهت میان زندگی و روحیاتِ انسان دوستانِ بزرگ را باید جدی تر فکر کرد، و البته تفاوتهایشان را. چرا که تأمّل در باب زندگی آنهایی که گوهرهایی از جنس باران اند و آفرینندگان معنای انسان در روزگاران، به نوعی، تداوم زندگی آنها در ما است. در یادداشت قبلی ام از شباهت شخصیتی مرتضی کیوان ـ بنا به توصیف نجف دریابندری ـ  و مهندس گفتم. امشب نیز این شعر  اریش فرید، شاعر شهیر آلمانی، که به یاد رودی دوچکه ـ یکی از برجسته ترین رهبران جنبش دانشجویی آلمان در دهه ی شصت ـ سروده است، به شدّت بُعد دیگری از شخصیت مهندس را برایم زنده کرد. آری! «متحد، جان های شیران خداست». قطعه ای از این شعر را به ترجمه ی مسعود نقره کار از مجموعه ی فصلی در گلسرخ  (۱۳) که در سال ۱۳۶۸ انتشار یافته است، را تقدیمتان می کنم.

حرمان

 

نه! من با تو همیشه هم نظر نبودم و تو نیز،

اما هرگز پای نفشردی دیگران چون تو بیاندیشند،

در جزئی ترین چیزها حتی،

هرکس می توانست نکته به نکته درباره ی اندیشه هایت با تو به بحث نشیند.

اگر چه همه چیز بحثها برایم مهم بود

اینک اما در نبودنت اینچنین نیست.

آموخته هایم از تو شاید اندک بوده است

اما هر اندازه اندک یک نکته اش تنها برای من کافی است

آزادی، باید که مهر و عشق باشد و مهر و عشق، آزادی؛

مهر و عشقی واقعی، نه فقط وا‍‍ژه ای

چرا که آزادی نیز وا‍‍ژه ای بیش نخواهد بود،

و مبارزه برای آزادی و مهر و عشق بدون آزادی و مهر و عشق پیش نخواهد رفت.

مهر و عشق و آزادی تو و اندیشگی ات آنگونه بود که

با دوستان بسیاری دوست ماندی؛ با آنانکه با یکدیگر دوست نماندند.

بسیاری از سوگواران تو حتی کلامی به یکدیگر نمی گویند؛

به هم اتهام می زنند و با هم به ستیزه برخاسته اند.

خطاها در آنان قوام می یابد، چرا که صدای مهربان و آرام تو،

همچون گذشته، به گوششان نمی رسد.

 صدای مهربان تو، همچون گذشته، رسا و سنجیده، به اعتراض بر نمی آید

و همین نکته که خطا ها، بی تو، در آنان قوام می یابد

سند کوچکی است که تو، و به راحتی، "جایگزین نخواهی داشت"

 

۱۳) دوستی را به رشته ای از هنر مبدل کرده بود ـ حرمان

دوست عزیزم، علی زاهد، یکبار در سال های دوستی مشترکمان با مهندس اشاره ای به شباهت شگفت انگیز شخصیتی میان او و مرتضی کیوان ـ بنا بر توصیفی که از نجف در یا بندری درباره ی روحیات کیوان خوانده بودـ به من کرده بود. اما من کیوان را نمی شناختم و بر خلاف کنجکاوی معمولم در این موارد، دچار غفلت یا تنبلی شدم و آدرس (یعنی: کتاب یک گفت و گو ) را پی گیری نکردم. تا اینکه زاهد عزیز پس از فراق مهندس این نکته را بار دیگر و اینبار، البته با صراحتی بیشتر، یادآورری کرد. گویی برای او نیز این همه شباهت، میان آن دو، جلوه ای دیگر پیدا کرده بود. پس از آن، من درمانده که در این روزها فهمیده ام نه کیوان که مهندس را نیز نشناخته ام، به تکاپو افتادمِ. اکنون من برای غلبه بر این درماندگی به دنبال هر ردی از اوهستمِ؛  درپی هر ردی حتی اگر پیش از تولدش باشد و یا آنکه پس ازفراق یا تولد جدیدش باشد که  گویی دیگر حضورش را باید، به نوعی دیگر، تجربه کرد.

بالاخره امشب سخنان دریابندری و همچنین  اشاره ای خواندنی از مسعود بهنود را در این باب یافتم که بخشهایی از آن را در اینجا می آورم.

حرمان

 

مرتضی کیوان: عضو« سازمان نظامی افسران حزب توده»، مهندس، نویسنده، شاعر، منتقد، از پایه گذارانِ کانون نویسندگان ایران. سال 1300خورشیدی، چشم به جهان گشود. سحرگاه 28 مهر1333، او را تیریاران کردند. او تنها 33 سال زندگی کرد. و شمعِ هستی اش به دست دشمنانِ زندگی، آزادی و زیبایی کشته شد.

 

مرتضی کیوان نامی است که از دهه 1330 در ذهن و زبان روشنفکران ایران جاری گشته و مترادف با مظلومیت و مهربانی شده است. نجف دریابندری که یکی از یاران باوفای مرتضی کیوان است، چند سال پیش در گفتگویی با ناصر حریری، درباره خصوصیات اخلاقی مرتضی کیوان به شیوایی سخن گفت. مسعود بهنود کتاب حاصل از این گفت و گو را چنین توصیف می کند:

"کتابی هست که مصاحبه‌ای است بین نجف دریابندری و ناصر حریری. مصاحبه‌ی نسبتا مفصلی است. ناصر حریری درباره‌ی خیلی چیزها با نجف صحبت می‌کند؛ ویرایش، ترجمه، هنر، ادبیات و خیلی چیزهای دیگر... یک جا اسمی از مرتضی کیوان می‌برد. خاطره‌ای تعریف می‌کند که هنوز هم من را احساساتی یا متاثر یا نمی‌دانم چه حالی می‌کند. حدود نه صفحه‌ی کتاب مربوط به کیوان است. بعد از همه‌ی آن تعریف‌ها و آن خاطره‌ی شورانگیز نجف می‌گوید «بله، کیوان یک همچو آدمی بود.» خاطره بسیار شخصی و لطیف است. طوری که من فکر می‌کنم چه طور نجف دلش آمده برای خواننده‌ی ناشناس آن را تعریف کند. اگر خوانده‌اید کتاب را که حتما یادتان هست و اگر نه بهتر است از زبان خود نجف و در حال و هوای کتاب بخوانیدش... اسم کتاب یک گفت و گو است. ناشرش کارنامه و چاپ سال 1377 است. کتاب خوبی است. لذت هم‌نشینی با آدمی دوست‌داشتنی را نصیبتان می‌کند. طوری که شاید دلتان نخواهد تمام شود. مثل این که به مهمانی خوبی رفته‌اید و دوست ندارید از آن جا و میزبان جدا شوید."

 

حال گفته های نجف دریابندری درباره ی مرتضی کیوان را بخوانید: 

"صحبت کردن درباره کیوان برای من آسان نیست، گمان نمی کنم برای هیچ کدام از دوستان او آسان باشد، چون که این کار خیلی راحت ممکن است به نوعی روضه خوانی لوس و سانتی مانتال مبدل بشود و این درست خلاف خاطره ای است که پیش همه ما از کیوان باقی مانده و هیچ کدام میل نداریم آن را مغشوش یا مخدوش کنیم. کیوان نقطه مرکزی حلقه های بی شماری از دوستان گوناگون بود که بعضی از آنها حتی همدیگر را نمی شناختند. الان که نزدیک چهل سال از مرگ کیوان می گذرد دست زمانه این حلقه ها را پراکنده کرده، هرکدام از ما به سی خودمان رفته ایم و آدم دیگری شده ایم، حتی افراد یک حلقه کوچک همدیگر را نمی بینند، یا کمتر می بینند، چند نفری هم برای همیشه از میان ما رفته اند. ولی اسم کیوان برای همه ما در حکم کلمه رمزی است که به محض این که ادا می شود پرده های دوری و سردی را پس می زند و ما را به هم نزدیک می کند. ولی چون همه ما می دانیم کیوان کی بود و چه قدر یکایک ما را دوست می داشت، این است که میان خودمان معمولا یک کلمه یا یک نگاه کافی است؛ کیوان باز زنده می شود و می آید کنار ما می نشیند و به حرفهای ما گوش می دهد یا به شوخی های ما می خندد...

چیزی که کیوان را کیوان می کرد، ظرفیت خود او بود برای دوست داشتن دوستانش. این که چه گونه بعضی از مردم در ردیف دوستان کیوان درمی آمدند، برای من روشن نیست. به عبارت دیگر، من نمی دانم کیوان دوستانش را به چه ترتیبی انتخاب می کرد، ولی می دانم که یک دیدار کافی بود که کیوان تو را به دوستی خودش انتخاب کند، حتی بدون اینکه خودت بدانی. آن وقت همه چیز تو به او مربوط می شد. اگر شاعر یا نویسنده بودی نگران شعرت یا نوشته ات می شد و اگر ناخوش یا بی کار یا افسرده یا عاشق می شدی مشکلت را باید با کیوان در میان می گذاشتی. یا به او می نوشتی...

کیوان وقتی که رفت فقط سی سال داشت؛ مثل همه ما هنوز در زمینه ادبیات کار مهمی نکرده بود؛ استعدادی که در او به طرز عجیبی شکفته بود توانایی کشف و پرورش استعداد دیگران بود. خود من یکی از آن دیگران هستم. من آن روزها جوان شهرستانی خام و گمنامی بودم و حتی خودم چندان چیزی در جبین خودم نمی دیدم. کیوان بود که دست مرا گرفت و راهی را که بعد از او طی کردم پیش پایم گذاشت. نه این که هرگز یک کلمه درباره کارم و آینده ام و این جور چیزها به من چیزی گفته باشد؛ او فقط مرا جدی گرفت و با من طوری رفتار کرد که انگار من هم برای خودم یک کسی هستم. به همین دلیل همیشه فکر کرده ام که اگر کسی شدم تا حدی به یمن تربیت او بود، اگر چه سال های باقی عمر را بدون او گذراندم و دارم می گذرانم. این که گفتم، خیال می کنم زبان حال چند نفر دیگر از همدوره های من هم باشد...

همان طور که گفتم کیوان مجال پرورش هیچ کدام از استعدادهایش را پیدا نکرد. شعر می گفت و داستان هم می نوشت، ولی من گمان می کنم اگر زنده می ماند به مقاله گرایش پیدا می کرد. نثر فارسی را آن موقع خیلی روشن و محکم می نوشت، و این سرمایه اصلی هر مقاله نویسی است. اما استعداد اصلی کیوان در دوستی بود، او دوستی را به رشته ای از هنر مبدل کرده بود و خودش در این هنر استاد بود، حتی می توانست آدم های سرد و کم عاطفه را به دوستان حساسی مبدل کند...."

 [با سپاس از ایرج روز دار که وبلاگش واسطه ای برای دریافت متن گفت و گو شد.]

۱۲) درختی کهن بود با ســـایه ای خوش ـ محمد کیهانی

محمد جهانبخت عزیز!

نامه ات را به مهندس خواندم. چه صمیمانه او را مهندس خطاب کرده بودی. اگرچه هیچ عنوانی بر قامت استوار و پر شهامت او برازنده نبود، اما او فروتنانه و بی زبان به ما اجازه  داد تا او را «مهندس» بنامیم. شد آنچه شد. این نام عام به نامی خاص مبدَّل شد. محمد جان! اشکهایی که در این مدتِ فراق از چشمهای ما سرازیر شد پرمعناتر از خنده هایی بود که در کنار او سر می دادیم. شوری که تصور حضور او به ما بخشید، حاضرتر از حضور جسمانی او بود. محمد جان! آیا تو نیز چون من به این نتیجه رسیده ای که قدرش را ندانستیم؟

 

درختی کهن بود با ســـایه ای خوش

لمیـدیــم در ســـایه اش روزگــــاری

چه خوش بود در سایه اش زندگانی

کنـون در فراقـش کنیـم بی قــــراری

 

محمد! مهندس را از دست دادیم. در این غم شانه هایت را برای گریستن از من دریغ نکن!

 

محمد کیهانی

۱۱) جمعی را با خود همراه می کردی ـ دلاوریان و دادور

بنام داور

 

 

شور شیرین حیات،

            بوی عطر نارنج،

                  گرمی دست امید،

                             حس خوب لبخند. . .

                                                        همه را برد که برد

                                                                                و خدا رفت که رفت. . .

به یاد می آورم که همیشه لبخند می زدی و گرمای حرفهای دلگرم کننده ات را به دستهایمان می دادی،

به یاد می آورم که گاهی چنان در سکوت فکر می کردی که گویی در فضای نابی سفر می کنی

به یاد می آورم که لحظاتی کوتاه و با لبخندی، جمعی را با خود همراه می کردی و چه شیرین بود. . .

به یاد می آورم که همه کس برایت دوست بودند و تو برای دوستانت همه کس . . .

                  

             

                        و با اینهمه یاد ها و خاطره ها چگونه بپذیریم

                         تو را از دست داده ایم و از دست  داده ایم

 

محسن عزیز،

     تو را بخدا آنجا که هستی،  به یاد ما باش!

 

دلاوریان ـ دادور